کلاس را با «نام و یاد خدا» شروع نمیکنم!
وحید احسانی
این یادداشت مجزّا، در عین حال، در حُکم قسمت چهارم و پایانی از سلسله نوشتاری با عنوان «چگونه میتوانیم هم مسلمان باشیم و هم ناکارآمد؟! (با تأکید بر نظام آموزش عالی)» نیز است.
دو سال پیش، از مرکز آموزش علمی-کاربردی جهاد کشاورزی استان کرمانشاه (ماهیدشت) با نگارنده تماس گرفته و پیشنهاد دادند که تدریس درس 2 واحدی «ترویج و آموزش کشاورزی» را به دانشجویان یکی از رشتهها به عهده بگیرم. با وجود این که به شغل و درآمد نیاز داشتم، دادن پاسخ مثبت برایم مشکل بود. البته در ایران تدریس کار مشکلی نیست، در جامعۀ ما هیچ کاری مشکل نیست؛ در هر شغل و موقعیتی کافیست همان کارهایی را بکنی که سایرین در آن موقعیت انجام میدهند (همرنگ جماعت)، البته به شرط آن که «دغدغۀ تأثیرگذاری و کارآمدی اجتماعیِ کار و فعّالیتهایت را نداشته باشی»! [2] اگر کسی تأثیرگذاریِ اجتماعیِ شغل و فعّالیتش برایش مهم باشد و مثلاً از خودش بپرسد که:
آن گاه کار برایش مشکل میشود. اتّفاقاً در مقطع کارشناسی آموخته بودم که یکی از اصول یادگیری این است که «یادگیرنده (دانشجو، محصّل) واقعاً بخواهد که یادبگیرد». معنی این اصل آن است که اگر خواست درونی برای یادگیری وجود نداشتهباشد، یادگیری محقق نخواهد شد و ایدهآل بودن شرایط بیرونی یادگیری (نور، دما، امکانات آموزشی و رفاهی و غیره) نیز هیچ کمکی نخواهد کرد.
این که در ایران (و جوامعی مانند ما) هدف واقعی افراد برای پرداختن به کارهای مختلف (به ویژه فعّالیتهای آموزشی و فرهنگی) چیزهایی کاملاً متفاوت از فلسفۀ شایستهوبایستۀ آن فعّالیتهاست، یک معضل عمومی است، امّا همین معضل عمومی نیز بسته به موقعیّتهای مختلف شدّت و ضعف دارد. میدانستم که عموم دانشجویان دانشگاه مزبور یکی از سه حالت زیر را دارند: یا کارمندان سازمان جهاد کشاورزی هستند که صرفاً با هدف افزایش حقوق آمدهاند مدرکی بگیرند، یا روستائیانی هستند که اگر چه به کار کشاورزی مشغولند، امّا به هیچ وجه باور ندارند که درسهای رشتۀ کشاورزی در دانشگاه بتواند به درد آنها بخورد، یا بچّه شهریهای بلاتکلیفی هستند که به خاطر تنبلی و جا ماندن از سایر دانشگاهها و رشتهها گذارشان به آنجا افتاده.
آیا باید فکر «کارآمدی و تأثیرگذاری» کاری که قرار بود از قِبَل آن نانی به کف آرَم را از سر بیرون کرده، همرنگ جماعت شده و با جزوه و روخوانی و حفظ کردن و امتحان و نمره قال قضیه را میکندم؟ نه، این تصمیم برایم به مثابه تسلیم در برابر رویههای غلط، خروج از اسلام و نوعی خودکشی بود.
میدانستم اگر بیتوجه به دغدغههای ذهنی دانشجویان (مشکلات اقتصادی، بیکاری، آیندۀ مبهم، ازدواج و غیره) به تدریس بپردازم، توجه و تمرکزشان با من همراه نمیشود و اگر بخواهم دربارۀ مسائل مبتلا به آنان گفتگو کنم، اگر چه کلاس و بحث رونق میگیرد امّا جایی برای مطالب درسی باقی نمیماند و کل ترم با «نق زدن» و «ناله و نفرین کردن» سپری میشود.
دست به دامن کسی شدم که «نامش کلید هر بسته شدهای است» [3] و به این در و آن در زدم تا بالاخره در میان منابعی که برای این درس معرّفی شده بود، چشمم به کتاب «آموزش ستمدیدگان» اثر پائولو فریره افتاد و فکری به خاطرم رسید. با استفاده از مطالب این کتاب میتوانستم میان «مسائل مبتلا به دانشجویان» و «سرفصل درس» پل بزنم. با این فکر، گشایشی در کارم افتاد و دلم آرام گرفت. جزئیات مربوط به این مهمْ مفصل بوده و خارج از حوصلۀ نوشتار حاضر است، در ادامه فقط میخواهم مطالبی که در ابتدای جلسۀ اوّل مطرح کردم را شرح دهم.
در جلسۀ اوّل، پس از سلام و احوال پرسی، چنین آغاز کردم:
«کلاس را با «نام خدا» شروع نمیکنم! ...
جهت مطالعۀ ادامۀ یادداشت لطفا فایل پیدیاف آن را از طریق آیکون کوچک بالا سمت چپ دانلود بفرمایید.
ارسال نظر
به اطلاع همکاران گرامی می رساند که نظرات ثبت شده توسط شما پس از تایید توسط مدیر سامانه قابل رویت خواهد بود.